روایت روز شهادت اکبر چهره قانی از زبان خانم میرلوحی فرزند شهید نواب صفوی و همرزم شهید
مصاحبه خانم میرلوحی فرزند شهید نواب صفوی و همرزم شهید اکبر چهره قانی با مجله"خانواده و زنان" درباره روحیه شید اکبر چهره قانی و نحوه شهادت ایشان:
اکبر چهرقانی و چند نفر دیگر در جیپ روباز دنبال ما می آمدند. در حین حرکت با هم شوخی می کردند. از هم سبقت می گرفتند. تا به محلی رسیدیم که درگیری خیلی شدید بود. حرکت کردیم. به کنار جاده اهواز ـ سوسنگرد رسیدیم. دکتر به من گفته بود برو نیروهای لبنانی را بیاور. احساس کردم دکتر مرا دنبال چیزی می فرستد که در خط نباشم. تا من بروم و لبنانیها را از آن خط به اینجا بیاورم، طول می کشد و بنابراین دنبال دکتر رفتم و با فاصله 10 ـ 5 دقیقه عقب تر از او حرکت می کردم. درگیری آن روز آنقدر عجیب بود که حد نداشت....
متن کامل در ادامه مطلب
تلخ ترین خاطره آن ایام چه بود؟
تلخ ترین خاطرات، شهادت بچه هایی بود که با آنها دمخور بودیم. من و خانم چمران در ساختمان طبقه بالا بودیم و خانم دیگری نبود. گه گاه خانمها که به آنجا سر می زدند، پیش ما می آمدند. بعضی اوقات خانمها از تهران می آمدند و تمایل حضور در جبهه را داشتند که امکان بردن آنها نبود مگر برای دیدار، در زمانی که خط ساکت بود. برنامه ریزی هماهنگی در این زمینه نداشتیم. یک بار خانمی که به آنجا آمده بود گفت: می دانی از این بچه ها چه کسی شهید می شود؟ گفتم: نه. گفت: اکبر چهرقانی شهید می شود. گفت: ببین این چقدر در کارش دقت دارد، چقدر به اسلحه اش می رسد، چقدر در لباسهایش منظم است، ببین چقدر کارهایش حساب شده است! او با تمام وجود به راهی که می رود عشق می ورزد. اوست که شهید می شود. اتفاقا اکبر چهرقانی تیپی داشت که همه به او علاقه مند بودند و دکتر هم او را دوست داشت. او از نیروهای مخصوص و تعلیم دیده بود. اکبر چهرقانی همیشه برای نماز صبح بقیه را از خواب بیدار می کرد، همیشه منظم بود و کارهایش روی حساب و کتاب بود. در اکیپهایی که آنجا مستقر شده بودند، برنامه های منظم داشت و خیلی عاشقانه و بی صدا و بی ادعا کار می کرد. اتفاقا در روز شکستن محاصره سوسنگرد که روز قبل از تاسوعا بود، 400 نفر از بچه های سپاه داشتند از بین می رفتند و بعضی وقتها با بی سیم اطلاع می دادند که ما می توانیم از مغازه ای که صاحبش در اینجا نیست چیزی برداریم و امام فتوا داده بودند می توانید، مسأله ای نیست. عراقیها نصف شهر را گرفته بودند، بچه ها در مخمصه عجیبی قرار داشتند. برابری نیروها یک به چند صد می رسید. یعنی، این طرف 4 تانک داشتیم، آنها آن طرف 800 تا. هر روز برای عملیات می رفتیم. یک بار هم من در محاصره گیر کردم، که یک شب واقعا ترسیدم. احساس می کردم هزاران تانک در حال عبور از سر ما است. چرخهای آن را احساس می کردم. روز قبل از تاسوعا هنوز آفتاب نزده بود. قبل از طلوع، مرحوم دکتر مقداری نان خشک یزدی داشت و سیبهای گلاب کوچک را به عنوان صبحانه تقسیم می کرد. اکبر چهرقانی و چند نفر دیگر در جیپ روباز دنبال ما می آمدند. در حین حرکت با هم شوخی می کردند. از هم سبقت می گرفتند. تا به محلی رسیدیم که درگیری خیلی شدید بود. حرکت کردیم. به کنار جاده اهواز ـ سوسنگرد رسیدیم. دکتر به من گفته بود برو نیروهای لبنانی را بیاور. احساس کردم دکتر مرا دنبال چیزی می فرستد که در خط نباشم. تا من بروم و لبنانیها را از آن خط به اینجا بیاورم، طول می کشد و بنابراین دنبال دکتر رفتم و با فاصله 10 ـ 5 دقیقه عقب تر از او حرکت می کردم. درگیری آن روز آنقدر عجیب بود که حد نداشت. هلی کوپترهای عراقی،
تانکها، آر پی جی، موشکها و ... دایم در فعالیت بودند. صحنه های عجیب و رقت باری بود که انسان قیامت را می توانست ببیند. انسان در آن صحنه نمی دانست چه باید بکند. زیر آتش و بمب و ترکشهای شدید، ... رفتم به جایی که بعد از آن نیرو نبود. بختیاریها بودند که می گفتند خانم نواب، بیا پیش ما. می خواهیم به شکار تانک برویم. گفتم: می خواهم دکتر را پیدا کنم. گفتند: شما اول بیا پیش ما. به اصطلاح می خواستند کارهایشان را به من ارائه دهند. دکتر، کنار جاده سوسنگرد از پایین حرکت کرده بود و من ایشان را گم کرده بودم. البته بختیاریها با تفنگهای 106 خوب می جنگیدند و تانک می زدند. با آنها همراه شدیم. گروه 20 نفری بودیم، کم کم تعدادی از آنها به کانالهای دیگر هدایت شدند تا بجنگند. آخر ما به جایی رسیدیم که کانال دور می زد. متوجه شدیم در قلب دشمن قرار داریم یعنی از پشت سر، سمت راست، سمت چپ، ... گلوله می بارید و در محاصره قرار داشتیم. نزدیک ظهر بود. روز هشتم محرم، قمقمه ها خشک بود. هوا به شدت گرم بود. هیچ کس یک قطره آب نداشت، آنجا آقای بختیاری بود و یک بی سیم چی و دو رزمنده که آر پی جی داشتند و در حال و هوای خودشان بودند. آنها را به دو سمت مخالف نشاندم که اگر تانک آمد مواظب باشند، انسان تا آخرین لحظه زندگی اش باید مراقب باشد و منتظر بودیم که تانکها از یک سمت به سر ما هجوم بیاورند، هیچ کار دیگری هم نمی توانستیم بکنیم، همراه من نارنجک و چند خشاب بود و کلاش داشتیم. از تشنگی همه داشتند هلاک می شدند. لبها خشک بود. حرارت آفتاب روی سرمان بود و قیامت کامل بود. هلی کوپترهای دشمن در فعالیت بودند. موشکهایی که مثل فرفره از بغل گوشمان رد می شد. زمین و آسمان گلوله بود. در چنین وضعی به فاصله چند متر از بچه ها نشسته بودم. آقای بختیاری مرا صدا کرد و گفت بیا جلوتر. رفتم. گفت: گوش کن. دیدم بی سیم چی آذری به زبان ترکی روضه حضرت زینب(س) را می خواند. آنقدر این صحنه قشنگ بود، کربلا و عاشورا و تشنگی عطش، هر لحظه آماده تکه تکه شدن و آن فضا، جلوی چشمان ما مجسم شد. صحنه با مسمّایی بود. ما دیگر در حال و هوایی دیگر قرار گرفتیم. خیلی لذت بخش بود. آن لذت را من هیچ وقت نمی توانم فراموش کنم. مدتی گذشت و ما منتظر بودیم. یک دفعه در عرض چند دقیقه تمام صحنه عوض شد. شما فکر کنید گلوله های توپ و تانک و ... یک دفعه قطع شد و آن حرارت و خشم زمین و آسمان که در هم پیچیده شده بود، یکباره آرام شد. فقط صدای رگبار تیربارها هنوز به گوش می رسید و ناگهان عراقیها تانکها را رها کرده و فرار کردند. این رگبار تیربار هم به خاطر این بود که بقیه بتوانند فرار کنند. یکی از بچه ها سوار ماشینی از آنها شد و آن را به طرف ما آورد. قرار گذاشتیم به طرف مقر عراقیها برویم و غنیمت برداریم و آن را به دکتر نشان دهیم. مثل شاگردی که می خواهد همه فداکاری هایش را به معلم نشان دهد. ما می خواستیم همه آنچه را که می توانیم به دکتر نشان دهیم. یک ماشین عراقی با سرعت به سمت ما می آمد. قرار شد من اول یک رگبار دور ماشین بزنم، اگر خودی باشد که مرا نمی زند ولی اگر عراقی باشد دفاع می کند و مشخص می شود. من جلوی ایفا رفتم و رگبار بستم. این اولین غنیمت ما بود و همه ما با هم به این ماشین آویزان شدیم تا پیش دکتر برویم و نشان بدهیم که با اولین غنیمت ما آمدیم! لذت پیروزی زیاد بود و اصلاً نمی توان آن را توصیف کرد. شیرین ترین، زیباترین و جالب ترین لذتی که همراه با معنویت بود و پر از لطافت. شما فکر کنید در این صحنه پیروزی بزرگ، ما قرار است پیش فرمانده جنگ برویم. دشمن هنوز در حال تیراندازی بود. اما ما حاضر نبودیم وقتی موشک می آید روی زمین بخوابیم و حتی حاضر نبودیم از ماشین پیاده شویم. وقتی به منطقه ای رسیدیم که مرحوم دکتر آنجا بود، هرچه گشتیم دکتر را پیدا نکردیم. اکبر هم با دکتر بود. هرچه می گردیم کسی را پیدا نمی کنیم. صحبتها واضح نبود:
ـ دکتر تیر خورد ـ دکتر شهید شد ـ اکبر تیر خورد ـ اکبر شهید شد.
شما تصور کنید تمام زیبایی صحنه، تمام لذت پیروزی حق بر باطل به فرماندهی امام خمینی، یکدفعه تبدیل به سخت ترین رنجی که ممکن است وجود داشته باشد شد. در یک آن، همه چیز عوض شد. تلخ ترین و رنج آورترین درد را من احساس کردم. زیباترین لذت و ناگهان سخت ترین رنج! تصور کنید یک انسان در کنار کسانی باشد که هر لحظه تمام خوبیها و زیبایی های معنوی، شجاعتها را در آنان می بیند، تمام صداقتها و مردانگی ها را می بیند، همرزم شما، همکار شما، استاد شمایند و ناگهان بگویند آنها کشته شدند. به قدری سخت است که خدا می داند. دردناک ترین چیزی که وجود دارد. بالاتر از مرگ همه عزیزان است. آن از دست دادن، خیلی با حالت عادی فرق دارد. تصور کنید من که همیشه سعی می کردم قیافه محکمی از خودم ارائه دهم که همه رزمنده ها با دیدن من به استقامت تشویق شوند و کوچک ترین سستی را قبول نمی کردم ـ زمانی بود که می خواستند عقب نشینی کنند، اما من گفتم که جلوتر از همه می جنگم و کسی حق ندارد عقب نشینی کند ـ یکدفعه از هم پاشیده شدم. حالت پریشانی داشتم. من که به همه درس می دادم، درس فداکاری و شجاعت و شهامت و ... را از دست دادم و اشک می ریختم و زار می زدم. با بچه ها میان مجروحین، لابه لای جنازه ها از این منطقه به آن منطقه می رفتم. در شهری که تازه فتح شده و محاصره اش شکسته شده، جاده باز شده بود و 400 نفر نجات پیدا کردند، وارد این شهر شدیم اما با دلی که تمام وجودمان اشک است، تمام سلولهای بدنمان خون گریه می کند، با این همه رنج و ... هرچه سعی می کنم خودم را حفظ کنم اما نمی توانم. کسی نمی داند دکتر کجاست؟ اکبر چهرقانی کجاست؟ آنها که صبح زود با هم می خندیدند، دکتر میان ما نانهای کوچک یزدی را تقسیم می کند، اکبر اشاره می کند که ما زودتر برسیم، آن همه خنده و شوخی بدون ترس، با شجاعت وارد میدان شدن، در عین حال نگران بچه های در حال محاصره بودن، اما به دیگران روحیه دادن، با نشاط برخورد کردن ... حالا فکر کنید من دنبال جنازه می گردم ...هرچه گشتم پیدا نکردم.
به سمت اهواز رفتیم، هر کجا که می گفتند شاید اینجا باشد، کنار جاده، غسالخانه، آمبولانسها، ... را گشتیم. یادم است من بارها و بارها به سوسنگرد و بستان رفته بودم، اما آن روز آن مسافت از سوسنگرد تا اهواز برای من سالها طول کشید و این سالها آنقدر رنج بود، آنقدر درد بود که من با صدای بلند فریاد می زدم. با یکی از رزمندگان دکتر با یک جیپ حرکت می کردیم. همه آداب و پرستیژ را فراموش کرده بودم. چون تنها زن رزمنده در آنجا بودم، پرستیژ خاصی را رعایت می کردم ـ یک روز کسی آمد و گفت خانم نواب، این سرگرد ... آدمها را می کشد، پسرش کشته شده، خیلی دستپاچه بود. گفتم: مگر در جنگ نقل و نبات پخش می کنند. شهید شد که شد! چرا روحیه دیگران را ضعیف می کنی؟ آنقدر قاطع ایستاده بودم که ساکت شد و ضعف روحی اش برطرف شد ـ حالا خودم فریاد می زدم. آنقدر آن روز نذر کردم، اشک ریختم، وقتی رسیدم فهمیدم که اکبر چهرقانی شهید شده و دکتر تیر خورده و در حال عمل او هستند و اجازه ملاقات ندادند. دنبال جنازه های مختلف رفتیم و جنازه چهرقانی را پیدا کردیم. من در ستاد همیشه چادر سر می کردم ولی در منطقه و در خط چادرم را برمی داشتم و مانتو و شلوار می پوشیدم و روسری رنگ نظامی به سر می کردم و گاه اورکت می پوشیدم. ولی همیشه چادرم در کیفم بود که از آن استفاده کنم. آن روز از شدت پریشانی چادرم را گم کرده بودم و خجالت می کشیدم در ستاد بدون چادر بیایم. با آن فانوسقه و خشابهایی که آویزان بود و اسلحه ... قیافه عجیبی داشتم. تمام وجودم التهاب بود ... دکتر آنقدر روحیه والایی داشت که اصلاً نگذاشت او را بیهوش کنند. بعد از پایان عمل به من اجازه دیدار دادند. خانم چمران هم آنجا بود. وقتی در اتاق را باز کردم، دکتر را دیدم که پایش را گچ گرفته اند. چهره دکتر از نظر معنوی طوری بود که تمام غصه ها و التهاب و رنجها را فراموش کردم و آرامش بسیار عجیبی پیدا کردم. دکتر سعی داشت از من پنهان کند که اکبر چهرقانی شهید شده. حالا ما هم همراه جنازه اکبر هستیم و می خواهیم کتمان کنیم که اکبر شهید شده است! بعد دکتر یک سری مطالب را مطرح کرد و صحبت کرد.
بسیار تصاویر زیبایی از دو شهید و همرزم امام حسین(ع) دیدم که یرایم تازگی داشت....