شهید اکبر در بیان مادر
فرزند سوم خانواده بود.مادرش در تعریف از او به سرعت از سالهای کودکیش گذشته وبه چند سال قبل از شهادتش می رسد و می گوید:اکبر پس از گرفتن دیپلم تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به انگلیس برود.همه کارهایش را کرد پذیرشش آمد و حتی اتاقی که برای محل سکونتش می خواست اقامت داشته باشد اجاره کرد..."در ادامه مصاحبه مادر و خواهر شهید اکبر چهره قانی با یکی از روزنامه های دهه شصت را خواهید خواند"فرزند سوم خانواده بود.مادرش در تعریف از او به سرعت از سالهای کودکیش گذشته وبه چند سال قبل از شهادتش می رسد و می گوید:اکبر پس از گرفتن دیپلم تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به انگلیس برود.همه کارهایش را کرد پذیرشش آمد و حتی اتاقی که برای محل سکونتش می خواست اقامت داشته باشد اجاره کرد.همزمان با فعالیت های اکبر برای رفتن،انقلاب کم کم شروع شده و اوج گرفت.پسرم بین رفتن و ماندن،ماند و مبارزه کردن را ترجیح داد و گفت:(تا پیروزی انقلاب اسلانی این خاک را ترک نمی کنم)و دیگر این کار را نکرد.
پس از پیروزی هم عشق خدمت به انقلاب نگهش داشت و جزو اولین گروهی بود که به سپاه پاسداران پیوست.اکبر پس از مدتی همراه عده ای داوطلب که میزان کارآییشان سنجیده شده یود تحت تعلیمات خاص نظامی قرار گرفت و دوره کاملی را گذراند و سپس وارد نخست وزیری شد و از آن طریق در اغلب جمگهای کردستان به همراه دکتر چمران شرک کرد تا اینکه جنگ آغاز شد و اکبر روز هفتم خود را به جبهه رسانیده و رزمش را در ستاد جنگهای نامنظم آغاز کرد .
مهناز خواهر اکبر در ادامه حرف های مادرش می گوید همرزمان اکبر از شجاعت ها و رشادت های او در جبهه برایمان خیلی تعریف کردند البته اگر من میتوانستم او را در حین جنگ درست ببینم و با هم صحبت کنیم مطمئنا برایم تعریفی زیاد داشت.منتهی اکبر بعد از اینکه به جبهه رفت تا دو هفته قبل از شهادتش نیامد....هربار هم هنگام رفتن به پدرم سفارش می کرئ به خانواده شهدا سرزده و به امورشان رسیدگی کند.
به هر حال اکبر شب تاسوعا هنگام دفاع در مقابل حمله بزرگی که به سوسنگرد شده بود شهید شد.می گویند جریان از این قرار بوده که دکتر چمرا بچه ها را به چند گروه تقسیم می کند اما اکبر از رفتن به دسته مربوطه اش سرباز زده و پرخطرترین قسمت را انتخاب می نماید.بچه ها و دکتر چمران خطر مسئله را به او گوش زد میکنند اما اکبر می گوید می خواهم بروم شاید بتوانم به یاران حسین بپیوندم.
پس از مدتی اکبر ،دکتر چمران و یک رزمنده دیگر در محاصره تانکهای دشمن قرار می گیرند که طی آن دکتر چمران از ناحیه پا مجروح می شود تعریف می کنند که اکبر در دفاعی دلیرانه مورد اصابت گلوله کلاشینکف از ناحیه مغز قرار گرفته و به شهادت میرسد.به خاطر دارم که همان شب مادرم با اصرار از من خواست تا تلفن مقر اکبر را بگیرم تا با او صحبت کند معمولا وقتی مادر تلفن می زد اکبر خود گوشی را بر می داشت.آن شب بر خلاف معمول استاد تعلیمات نظامی اکبر گوشی را برداشت مادرم که از طریق اکبر با او آشنایی داشت با همان لفظ همیشگی پس از سلام و احوالپرسی پرسید"گل من کجاست؟"...استاد اکبر گفت گل شما جبهه است.غافل از اینکه اکبر به شهادت رسیده و استادش نتوانسته بود این موضوع را به ما بگوید.
به هرحال مادرم باور کرد و خداحافظی نمود اما آن شب تا صبح خوابش نبرد اذان صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم مادر دوباره به سراغم آمد و خواست تا شماره شماره مقر را بگیرم.این کار را کردم اما دوباره استاد اکبر گوشی را برداشت.مادر باز پرسید "پس گل من کجاست"و گویا جواب شنید گل شما این جاست و تلفن قطع شد.جریان از این قرار بود که آن شب جنازه اکبر را آورده بودند و بچه ها آن را تا صبح کنار خودشان نگه داشته و به سرد خانه نفرستاده بودند.استاد اکبر راست می گفت او آنجا بود اما بقه قضیه را نتوانسته بود بگوید.و تلفن قطع شده بود.
با همین اتفاق بود مادرم مطمئن شد که اکبر شهید شده ست.یادم می آید که بالای سر پدرم رفت و بیدارش کرد و گفت بلند شو پسرمان شهید شده....و ما قبل از اینکه کسی چیزی بگوید فهمیدیم و باورمان شد.
آخرین دیدار خواهر شهید اکبر با برادرش:
سال پیش از شهادتش همراه خانواه مسافرتی به مشهد داشتیم اکبر می دانست که من به چه عطری علاقه مند است.آنجا برایم آن عطر را خرید.از آن زیاد زیاد استفاده کرده بودم و آخرین قطراتش مانده بود...شاید برای اینکه در آخرین دیدار پیوند خاطراتمان باشد میدانم که در آن لحظات به هیج وجه احساس ناراحتی نمی کردم.من فقط می خواستم به او که جانش را فدای اسلام و میهن اسلامی کرده بود عزیزترین هدیه و یادگارم را به او که عزیزترین کسم بود بدهم.تا شاید بدینوسیله طعم ایثار را بچشم و مشام هردویمان را با زیباترین خاطره ها زنده کنم.