روایت شهادت اکبر چهره قانی توسط شهید دکتر مصطفی چمران
شهید چهرهقانی در اواخر سال 1359، در منطقه سوسنگرد و در کنار دکتر چمران به شهادت میرسد. دکتر چمران در کتاب خود با نام «رقصی چنین میانه میدانم آرزوست» کل عملیات سوسنگرد و در مطلبی با عنوان «معرکه شرف و افتخار» نحوهی شهادت شهید اکبر چهرهقانی را شرح میدهد. قسمتی از این نوشته شورانگیز را که مرتبط به شهادت شهید چهرقانی است، در اینجا میآوریم.
«... آنچه در اینجا مورد توجه است، سرگذشت شخصی من در این نبرد است که یک شهید (اکبر چهرهقانی) و یک شاهد (اسدلله عسکری) به آن شهادت میدهند و دهها نفر از دور ناظر آن صحنه عجیب و معجزهآسا بودهاند... سوسنگرد برای ما اهمیت خاصی دارد، زیرا معبر حمیدیه و اهواز است. دشمن به مدت چند روز سوسنگرد را محاصره کرده بود، و به شدت میکوبید. 500 نفر از رزمندگان ما در سوسنگرد، تا آخرین رمق خود جانانه، مقاومت میکردند و هر روز تلفاتی سنگین میدادند.
... در تاریخ 26/8/59 حمله ما آغاز شد، برای آزاد کردن سوسنگرد.
... گروه بختیاری را که بیشتر، از صنایع دفاع آمده بودند و در کردستان نیز خدمات و فداکاریهای زیادی کرده بودند و براستی تجربه داشتند، مسئول جناح چپ کردم، و آنها نیز که حدود 90 نفر بودند از داخل یک کانال طبیعی خشک شده، خود را به نزدیکهای دشمن رساندند و ضربات جانانهای به دشمن زدند، و تعداد زیادی از تانکها و تریلرهای دشمن را از فاصله نزدیک منفجر کردند.
گروه دوم بیشتر از افراد محلی تشکیل میشد و آقای امین هادوی، فرزند شجاع دادستان پیشین انقلاب، آن را هدایت میکرد. آنها مأموریت یافتند که از کناره جنوبی رودکرخه، که کانال کمعمقی نیز برای اختفا داشت، طی طریق کرده از شمالشرقی سوسنگرد وارد شهر شوند. این گروه اولین گروهی بود که پیروزمندانه توانست خود را زودتر از دیگران به سوسنگرد برساند.
مسئولیت گروه سوم را نیز شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسیار ورزیدهای در کنار من بودند. برنامه ما این بود که از وسط دو جناح چپ و راست، در کنار جاده سوسنگرد، به طور مستقیم به سوی هدف پیش برویم.
توپخانه دشمن بشدت ما را میکوبید و ما هم به سوی سوسنگرد در حرکت بودیم. جوانان همراهم را تقسیم کردم، چند نفر سیصدمتر به جلو، چند نفر به چپ، چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقیه نیز مشتاقانه به جلو میتاختیم... ناگهان از طرف راست، زیر کرخه و در شمالشرقی سوسنگرد، گردوغباری بلند شد، و از میان گردوغبار، هیکل آهنین تانکها و زرهپوشهای زیادی نمایان گردید. این تانکها از میان گردوخاک بیرون میآمدند و درست به سمت ما حرکت میکردند. به یکی از جوانان گفتم که پیش برود و اولین تانک را شکار کند. او مقداری پیش رفت، بر زمین دراز کشید، و از فاصله 200متری اولین گلوله را به سوی اولین تانک پرتاب کرد. گلوله بر زمین کمانه کرد و بلند شد و به گوشه جلویی زنجیر تانک اصابت کرد و یکباره سرنشینان آن، و یکی دو تانک پهلویی، پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. اما تانکهای دیگر ایستادند. گویا فرمانده آنها دستوری صادر میکرد، مشاهده کردیم که تانکی از میان آنها خارج شد و بسرعت به سوی مشرق حرکت کرد. من فوراً فهمیدم که میخواهد ما را دور زده و محاصره کند و رابطه ما را با دوستانمان در ابوحمیظه قطع، و همه را درو نماید… به یکی از جوانان گفتم که خود را به آن تانک برساند، و به هر قیمتی شده است آن را بزند… جوان ما پیش دوید و بر زمین دراز کشید و از فاصله 300متری شلیک کرد؛ ولی متأسفانه موشک بهآن تانک اصابت نکرد. تانک بر روی جاده آسفالته سوسنگرد بالا آمد و به سوی ما نشانهگیری کرد. جوان دیگری بر روی جاده سوسنگرد دراز کشید و به سوی تانک شلیک کرد، متأسفانه آن هم به خطا رفت. عجیب و غیرمنتظره و وحشتناک آنکه دیگر آر.پی.جی نداشتیم، دشمن نیز فهمید که سلاح ضدتانک ما تمام شده و بطورکلی فلج هستیم.
لحظات مخوف و دردناکی بود، ولی یکباره متوجه شدم که جوانان ما مشتها را گره کرده و با فریاد اللهاکبر به سوی تانک روی جاده حمله کردهاند، مات و مبهوت شدم که چگونه میتوان با شعار اللهاکبر بر تانک غلبه کرد. بر خود میلرزیدم که هماکنون دشمن همه دوستانم را با یک رگبار درو میکند؛ اما در میان بهت و حیرت، یکباره دیدم که تانک چرخید و به سمت جنوب گریخت و جوانان ما جوشان وخروشان با فریاد اللهاکبر که لحظه به لحظه رساتر میشد آن را تعقیب میکنند…
من نیز به دنبال جوانان به راه افتادم و به آنها دستور دادم که به راه خود، به سمت شرق ادامه دهند تا از محاصره دشمن نجات یابند… اما یکباره متوجه شدم که تانکهای دشمن در فاصله 150متری در خطوط مستقیم و هماهنگ به جلو میآیند، و پشت سر آنها نیز سربازان مسلسل به دست، هر جنبندهای را درو میکنند. در یک دید کوتاه توانستم حدود 50 تانک و نفربر را با حدود چندصدنفر پیاده برآورد کنم. آنها با نظم و ترتیب خاصّی پیش میآمدند، تا همه ما را در چنگال محاصره خود درو کنند.
برای یک لحظه احساس کردم که اگر چنگال محاصره آنها دوستان ما را در بربگیرد، همه شهید خواهند شد.
یکباره فکری به نظرم رسید که جنبه انتحاری داشت، ولی سلامت دوستانم را کم و بیش تضمین میکرد. فوراً تصمیم سخت گرفتم و راه خود را 180درجه کج کردم و بسرعت به سوی سوسنگرد به حرکت درآمدم، اکبر چهرهقانی نیز با من همراه شد. پس از چند لحظه، اسدلله عسکری نیز به ما ملحق گردید. ما سه نفر شتابان به سوی سوسنگرد میتاختیم، و دوستان ما همچنان به سوی شرق میرفتند.
دشمن، ما سه نفر را میدید که در مقابل آنها به سوی سوسنگرد میرویم و مواظب آنها هستیم در نتیجه اینکار همه توجه دشمن به ما جلب شد، آنها دوستان دیگر ما را رها کرده و هدف هجوم خود را به سوی ما سه نفر قرار دادند، و این همان چیزی بود که من نیت کرده بودم، و احساس سبکی میکردم که خطر از دوستان ما گذشته است. البته دشمن فکر نمیکرد که ما فقط سه نفریم، بلکه تصور میکرد که عده زیادی هستند که فقط سه نفر آنها را دیده است. ما از درون یکی از مجاری آب، خود را از شمال جاده به طرف جنوب جاده سوسنگرد رساندیم. همچنان به راه خود به سوی سوسنگرد ادامه دادیم. اکبر گاهگاهی سرک میکشید و میگفت: «دشمن به صدمتری یا پنجاه متری ما رسیده است.» خط اول دشمن به استعداد 50 تانک و نفربر، و پشت سر آنها نیروهای ویژه با لباس مخصوص خود، مسلسل به دست پیش میآمدند. پشت سر آنها، خط دوم و سوم نیز وجود داشت که شامل توپخانه و ضدهوایی و کامیونها و غیره بود…
فاصله آنها کمتر و کمتر شد تا به نزدیکی جاده آسفالته سوسنگرد رسیدند. من در این لحظات به دنبال محل مناسبی برای سنگر میگشتم که در پشت آن کمین کنم. اکبر پیشنهاد کرد که در داخل یکی از مجاری آب زیر جاده سنگر بگیریم، من نپذیرفتم، زیرا دشمن با پرتاب یک نارنجک و یا یک گلوله توپ تانک به داخل تونل همه ما را نابود میکرد. دیگر فرصتی نبود، دشمن درست به پشت جاده رسیده بود، من هم اجباراً پشت یک برجستگی کوچک خاک که حدود 50 سانتیمتر ارتفاع داشت سنگر گرفتم. اکبر در طرف چپ، و عسکری در طرف راست من بر زمین درازکش خوابیدند. اکبر مطمئن بود که هر سه ما شهید میشویم. فرصت سخن گفتن هم نبود، فقط شنیدم که اکبر زیر لب میگفت: «آنقدر از دشمن میکشم تا شهید شوم.» خود را بر روی زمین جابجا میکردیم و مسلسل خود را آماده تیراندازی مینمودیم که یکباره چهار تانک و زرهپوش بر روی جاده سوسنگرد بالا آمدند و همه دشت جنوب زیر رگبار گلوله آنها قرار گرفت. کماندوهای عراقی نیز بالا آمدند و فوراً به طرف ما سرازیر شدند و درگیری شدیدی بین ما و کماندوهای عراقی آغاز گردید. در چند لحظه از سه طرف محاصره شدیم. سرتاسر جاده آسفالته که چند متر از زمین ارتفاع داشت، توسط دشمن پوشییده شده بود. آنها با ما فقط حدود شش یا هفت متر فاصله داشتند. در دو طرف چپ و راست ما نیز، به فاصله حدو ده متری، کماندوهای عراقی سنگر گرفتند و شروع به تیراندازی کردند، و خطرناکتر آن که، از حد برجستگی آن تپه خاک 50 سانتیمتری نیز گذشتند و از پشت، بدون حفاظ، بر ما مسلط شدند. فکر میکنم که در همان لحظات اول، اکبر عزیز، توسط همان گروه دست چپی، از فاصله نزدیک به شهادت رسید. گلولهای بر کلاخودش نشست و از آن خارج شد...
رگبار گلوله از چپ و راست همچنان میبارید، ومن نیز مرتب جابجا میشدم، و با رگبار گلوله از نزدیک شدن آنها ممانعت میکردم، یکبار، در پشت برجستگی خاک که عادتاً مطمئنتر بود متوجه سمت چپ شدم، دیدم در فاصله ده متری، چند نفر زانو به زمین زده و نشانهگیری میکنند، لباس ببرپلنگی متعلق به نیروهای مخصوص را به تن داشتند، سن آنها حدود 30 تا 35 ساله بود، من نیز بدون لحظهای تأخیر بر زمین غلتیدم و در همان حال رگبار گلوله را بر آنها گشودم؛ آنها به روی هم ریختند و دیگر آنها را ندیدم و فوراً خود را به سمت دیگر برجستگی خاک پرتاب کردم؛ در طرف راست نیز گروههای زیادی متمرکز شده بودند و تیراندازی شدیدی میکردند، بخصوص که عده زیادی در داخل تونل، زیر جاده سوسنگرد، در ده متری من، سنگر گرفته بودند و از آنجا تیراندازی میکردند، و من نیز گاهگاه رگباری به سوی آنها میگشودم و آنها عقب میرفتند. یکبار یکی از آنها گفت: یا اَخی، اَنَاجُنْدی عراقی لاتَضْرِبْ علی… اما سخنش تمام نشده بود که به یک رگبار پاسخش را دادم…
فرماندهی دشمن، فرمان عقبنشینی صادر کرده بود، چرا که این همه تانک و نفربر و سرباز او نمیتوانستند به علت وجود یک چریک خیرهسر معطل شوند. همه نیروی خود را جمع کرده بودند که او را خاموش کنند، اما میسرشان نشده بود، و نمیتوانستند بیش از آن صبر کنند، بنابراین تانکها و نفربرها از دو طرف من شروع به حرکت کردند و رهسپار چنوب شدند؛ میدیدم که نیروهای زرهی آنها پیش میآید و در این محل به دو شقه میشوند، نیمی از طرف راست و نیمی دیگر از طرف چپ به سمت جنوب میروند، درحالی که تیراندازی نیروهای مخصوص آنها همچنان ادامه دارد، و ما نیز بیتوجه به عبور این هیولاهای آهنین به نبرد خود با نیروهای مخصوص ادامه میدادیم. حداقل 50 تانک و نفربر گذشتند؛ توپهای بزرگ و بلند؛ ضدهواییها، کامیونها و تریلرهای مهمات همه گذشتند، و فقط حدود 20 متری در وسط، یعنی حریم ما بود که برای آنها اسرارآمیز مینمود. آنها این نقطه را دور میزدند و به راه خود ادامه میدادند…
یکی از آخرین کامیونها، حامل 10 تا 15 سرباز بود، و از حدود 10متری من میگذشت. فکر کردم که یا این پای تیر خورده، احتیاج به یک ماشین دارم که مرا به شهر برساند؛ یک رگبار گلوله بر آنها بستم، سربازانش پیاده شدند و پا به فرا گذاشتند و هیچ یک از آنها تصمیم به مقابله نگرفتند، حتی کلید را نیز در داخل ماشین رها کردند، و من توسط همین کامیون خود را به بیمارستان اهواز رساندم.
این درگیری حدود نیمساعت به طول انجامید، و حدود ساعت 11 صبح تقریباً همه آنها فرار کردند و به سمت جنوب رفتند. من صدای دور شدن همهمه آنها را میشنیدم و دور شدن سربازانش را نیز میدیدم، ولی تا حدود یک ساعت در همان محل بصورت آمادهباش ماندم؛ زیرا هنوز از غیبت دشمن مظمئن نبودم، احساس میکردم که هنوز هستند، و احتمالاً برنامهای دارند؛ بخصوص که از بالای جاده سوسنگرد، لوله تانک و سیم آنتنی را میدیدم و مطمئن بودم که تانکی هنوز در آن طرف جاده، در10متری من حضور دارد. شروع به جستجو کردم، سینهخیز و با احتیاط کامل به هر طرف میرفتم. نگاه میکردم، گوش فرا میدادم؛ همهجا سکوت مستقر شده بود… به سمت اکبر رفتم… درحالی که فکر میکردم هر دو همراهم شهید شدهاند؛ زیرا، هیچ فعالیتی از طرف آنها نمیدیدم… اکبر! اکبر!… جوابی نمیآمد. غباری از اندوه و غم بر دلم نشست، سینهخیز خود را به طرف راست کشاندم و عسکری را صدا زدم، با کمال تعجب جواب او را شنیدم، او در زیر بوتهها مخفی شده بود، و اصلاً دشمن از وجود او آگاهی نداشت، و الحمدالله جان سالم بدر برده بود… عسکری سینهخیز بسراغ من آمد. او را بسراغ اکبر فرستادم، یکباره صدای ضجهاش را شنیدم که بر سر و روی خود میکوفت… او را آرام کردم و به سوی خود طلبیدم؛ هنگامی که چشمش بر پای خونینم افتاد، دوباره ضجه کرد، گفتم: «وقت این حرفها نیست، ما اکنون خیلی کار داریم.» لوله توپ و آنتن بلندی را که او از ورای جاده سوسنگرد نمایان بود به او نشان دادم و گفتم که از زیر تونل جاده برود و تحقیق کند و برگردد. او رفت، و پس از چند دقیقه مضطرب و ناراحت برگشت و گفت یک تانک بزرگ آنجا ایستاده است، به او گفتم: «من میدانم که تانک است و لوله آن را میبینم، اما میخواهم بدانم سربازی در آن هست یا نه؟» عسکری دوباره رفت و آرامآرام به تانک نزدیک شد و بالاخره فهمید که سرنشین ندارد و همه رفتهاند و زنجیر تانک قطع شده است. اینبار با اطمینان برگشت و خبر داد که همه رفتهاند، آنگاه من خود را سینهخیز به تونل زیر جاده رساندم و از آنجا همه اطراف را زیرنظر گرفتم. به عسکری گفتم که ماشین عراقی را آماده کند تا به بیمارستان برویم. در این هنگام که حدود ساعت 12 بود، دوست ما آقای کاویانی و گروهی از سپاه پاسداران و گروههای دیگر دستهدسته به سوی سوسنگرد میرفتند؛ ما هم با عسکری و کاویانی سوار کامیون عراقی شدیم و یک راست به بیمارستان جندی شاپور اهواز رفتیم. در میانه راه، در ابوحمیظه، با تیمسار فلاحی برخورد کردم، ابتدا از دیدار کامیون مهمات عراقی تعجب کرد، و سپس مرا بوسید و گفت که از دوستان ما شنیده است که من مجروح و اسیر عراقیها شدهام تیمسار فلاحی دعا کرده بود که خدا بهتر است جسد مرا به آنها برساند، ولی اسیر عراقیها نگرداند. او میگفت: «اکنون که خداوند تو را زنده به ما بازگردانده است، تو بازیافته هستی» و از این بابت خدا را شکر میکرد.
قبل از سوار شدن به کامیون و انتقال به اهواز، به یکی از دوستان رزمندهام مأموریت دادم که جسد اکبر را بردارد و به شهر بیارود. او نیز تنها به سراغ اکبر رفت و یکباره چند متر آن طرفتر، زیر بوتهها، 8 کماندوی عراقی را یافت و فوراً با آنها درگیر شد. در نتیجه، 3 نفر از آنها کشته شدند، و 5 نفر دیگر التماس کردند و دست و پایش را بوسیدند و میگفتند که ما مسلمانیم. بنابراین، آن دوست ما، دستها و چشمهای آنها را بست و به همراه خود آورد.
خانم میرلوحی که از همرزمان شهید چهرهقانی در ستاد جنگهای نامنظم بود، در مصاحبهای با مجله پیام زن شخصیت این شهید را چنین توصیف میکند: «... اکبر چهرهقانی تیپی داشت که همه به او علاقهمند بودند و دکتر(چمران) هم او را دوست داشت. او از نیروهای مخصوص و تعلیم دیده بود. اکبر چهرهقانی همیشه برای نماز صبح بقیه را از خواب بیدار میکرد، همیشه منظم بود و کارهایش روی حساب و کتاب بود. در اکیپهایی که آنجا مستقر شده بودند، برنامههای منظم داشت و خیلی عاشقانه و بیصدا و بیادعا کار میکرد...»